داشتم فایلهای هارد دیسکم رو مرتب میکردم. رسیدم به یک فولدر که شامل عکس های قدیمی بود. از دوران مدرسه، کودکی، دانشگاه، ... به ذهنم رسید که بخشی به نام Nostalgic Frame بسازم و بعضی از این عکس ها رو در اون قرار بدم.
وقتی به عکس های دوستان در منزل خودم نگاه میکردم به ذهنم رسید چه باج هائی دادم که فقط تنها نباشم.
یاد من باشد تنها هستم.
حالا این وسط ... ناظم مدرسه حالم رو به هم زده.
وقتی به عکس های دوستان در منزل خودم نگاه میکردم به ذهنم رسید چه باج هائی دادم که فقط تنها نباشم.
یاد من باشد تنها هستم.
حالا این وسط ... ناظم مدرسه حالم رو به هم زده.
متنفرم از نقد، از قضاوت، از دخالت (های بی جائی که نخواستمشون). ولی حضرات به اصطلاح بزرگتر وقتی متوجه میشن یک واو (گاهی فقط یک واو) با ذهنیتشون فاصله دارم، سعی میکنند این بنده در مانده گمراه در راه مانده رو به صراط مستقیم خودشون هدایت کنند. که البته گذر زمان و تجربه نشون داده که بسیار عقب مونده و کج مسیر تشریف دارند. و گر نه با این همه امکانات یک پخی شده بودند. که اون هم نیستند. حالا اصل قضیه این همه غر غر من چیه؟
خیلی دنبال کاغذی که این یادداشت رو روش نوشته بودم گشتم که اینجا بنوسم. بعد از کلی گشتن متوجه شدم آقای ناظم اون رو برداشته گذاشته توی جیبش. ظاهرا از اعتراف گرفتن از من خیلی لذت میبره، نه که خودشون بی اشتباه تشریف دارند؟! و نریدند تو زندگی بنده و بقیه، حالا بماند، بگذریم، خربزه کیلوئی چنده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر