در آخرین روز کارم در شرکت جوووووون یک کارت تبریک از یکی از کسانی با ما کار میکردند برام اومد، توش یک شعر زیبا نوشته بود که حیفم اومد اینجا ننویسم.
عید آمد و خانه خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نفشاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بی دلی او را ز در خانه براندیم
هر جا گذری غلغله شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را یکی بوسه ستاندیم
من دانم غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ ز جوئی نجهاندیم
مانندهء افسون زدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه بیهوده نخواندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
توفان بتکاند مگر امید که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
الان که داشتم با هزار زحمت این متن رو تایپ میکردم، رفتم یک سری به وبلاگ رز زدم. فقط میتونم بگم سوختم.