۱۳۸۷/۰۲/۰۷

1387,02,07 جوابیه!

من هنوز هم متوجه نشدم وقتی آدم ها میتونن بشینن دور یک میز و بحث کنن چرا میان تو کامپیوتر به جای فعل ساده صحبت کردن، فعل سخت تایپ کردن رو انتخاب میکنن! من اولش میخواستم لابلای همون کامنت های پست قبل جواب همه رو بدم. ولی موضوع طولانی تر از این حرف هاست. به قول رز بیشتر پست میخوره تا کامنت. بنا بر این:
اول رز: که به خاطر این که نه تو وبلاگش نه تو کامنت های من ازش هیچ خبری نبود نگرانش شدم، و اومدم پست نگرانی رو بنویسم که دیدم در همون لحظات آخر اومده و کلی بهم لطف کرده. خیلی ذوق کردم. میخواستم زنگ بزنم ازش تشکر کنم که اینقدر اینجا برام نوشته ولی ...
عزیزم من تو پستم نوشتم که برام جاذبه نداشته و البته مشغله هم داشتم. این که از 360 و ارکات و ویلج هاب و خیلی جا های دیگه (که محل معرفی آدم ها به بقیه در جامعه مجازی هست) متنفری به عنوان نظر و سلیقت برای من محترمه. ولی من نمیدونم چرا تو این جاهای مورد تنفرت و در تمامشون با همون اسم همیشگیت یک فعالیت دو تا شش ماهه داشتی که متوقف شده. (که آقایون هم طبق معمول لطف داشتند، حالا یکیشون همکاری بوده که رفته سربازی، که البته تو موبایلش رو داری! بقیه که تعدادشون کم نیست به هر لطف خدا بوده که شامل حال همه خانم ها شده) در مورد اون چند تا پست که به قول خودت به تعداد انگشتان دو دست نمیرسند و در مورد توالت شرکت یا آب که قطع شده یا هوا که سرده نوشته شده، من مطالبی که اشاره به من داشته باشه ندیدم. در حالی که همون روز ها من هم بودم، حضور فیزیکی نداشتم، ولی بودم و همه هم (البته غیر از سرباز و ...) اونجا من رو میشناختند. من دیشب فقط شیطنت های روزانه و خنده ها و شوخی را رو دیدم. و گاهی حال و هوای دوست داشتنی تو رو که با یه بارون و بوی خاک نم خورده و رنگین کمون ارضا میشدی. البته در تمام این لحظات من دنبال یک لقمه نون بودم. با بار سنگین مسئولیت شغلیم. خوب این دو تا با هم جور در نمیاد.
این که تو از اینرسی زیادی برهوردار هستی به این معنیه که جرم زیادی داری، بنا بر این قابل اتکا تر از سبک وزن ها هستی (که خیلی خوبه) و اما عشق: من فکر میکنم با چیزایی که گفتی دوستان خواننده باید تمام کامنت هایی که تا حالا گذاشتند رو اصلاح کنند. چون در تمام کامنت ها بحث عشقه با مرورشون این رو میشه متوجه شد. کسی که به قول خودت دوستش داری مثل همونی که گفتی، باید زندگیش رو ول کنه و بچسبه به تو، که البته لذت بخش و جذابه. با نظرت در مورد چیک تو چیک نشدن و لاس نزدن موافقم، ولی آدم که نمیتونه ایزوله زندگی کنه، نمیتونه برخورد های اجتماعی نداشته باشه، نمیتونه با مردم بد رفتاری کنه. ولی خداییش با لاس نزدن موافقم. در مورد همکار ها (آقای سرباز وطن) تو خودت دیدی من خودم با همکارات خیلی مودب و در عین حال صمیمی برخورد میکنم، گاها آقایونشون رو بیشتر هم تحویل میگیرم که فکرنکنن حالا فلانی خودش رو گرفته یا تو جمع ما راحت نیست یا غریبی میکنه. ولی من تو متن های آقای سرباز صمیمیت خاصی احساس کردم که برام آزار دهنده بود. راستش دلم خیلی شکست. ولی داد و قال راه ننداختم. حتی امروز به روت هم نیاوردم.
ممنونم که در قسمت آخر کامنت دومت خودت رو و شرایط و سلیقت رو معرفی کردی، روش فکر میکنم ;)
عزیزم کامنت سومت در مورد حسادت و عاشقی و تفاوت رو (در مورد خودم) کاملا رد میکنم. ولی در این مورد که تقریبا اصلا با هم دعوا نکردیم، یا دلخوری های کوچیکمون، خیلی کوتاه بود، باهات کاملا موافقم
یادته اون روزی که در مورد همکار زنت بزرگ ترت صحبت میکردیم گفتم نسبت به این آدم حس خوبی ندارم؟ یادته در مورد حس بد بینم چقدر سرزنشم کردی؟ (البته نصفش رو تو دلت) یادته شش ماه تا یک سال بعدش که جریاناتی مثل گم شدن کیف پولت تو مهمونیش و گردهمایی که با بعضی همکارا داشت به این نتیجه رسیدی که از اون چیزی که از زبون من شنیدی هم بد تره؟ ( البته آدم بدی نیست ولی برای ارتباط خیلی نزدیک و صمیمی هم مناسب نیست) یاده بهت گفتم اگه دعوتت کرد تنها نرو خونش؟ من در مورد همکار مردی که هم سن و سال خودته و رفته سربازی هم حس بدی دارم. تو پست قبلی هم اشاره کردم در رابطه با اون وکلا همکارایی که مثل اون سعی میکنند تو محیط کارشون به خانم ها بیش از حد نزیک بشند و خودمونی، خیلی احتیات کن. مثل مدیر عامل شکت قبلی یا شرکت جون
دلت جوری نباشه، تو با شرایط الانت که برای خودت هم قابل پیش بینی بود بالاخرد کنام میای، من هم کنار میام، هم با اینرسیم هم با خیلی چیزای دیگه، با دید ها و باور هام که تو این دو هفته خیلی دست خوش تغییر و تلاطم شده هم کنار میام.

و اما دوستی که خودشون رو بهار معرفی کردند: من چون تا همینجاش هم که این یه زره رو نوشتم حدود یک ساعت و نیم طول کشیده، از شما عذر خواهی میکنم و فردا در پستی با همون عنوان بحث شما مینوسم. مرسی

1387,02,07 اینرسی



عادت میکنیم: این عبارتی بود که من نمیدونم از کجا آوردم ولی اسم یک کتاب هم بود که رز دوست داشت بخونه (جلد یک دست آبی و نوشته سفید) وقتی صحبت عادت و وابستگی میشه یاد این کتابه میافتم. یه رمان بود (البته یادم نیست موضوعش چی بود)
طبق نظریه های نظریه پردازان بزرگ جهان (یکیش خودم :) ) به غیر از اجرام آسمانی و کرات سماوی و سیب که ممکنه از درخت بیافته و بخوره تو سر آدمیزاد و فکرش رو مشغول کنه، انرژی حیاتی و ارواح و افکار و موجوداتی که در فرکانس ما نیستند و هستند همه دارای اینرسی هستند. و این اینرسی گاهی عادت، گاهی دلبستگی، گاهی به اشتباه عشق و شاید خیلی اسامی دیگه پیدا میکنه. ولی در هر صورت و به هر نام همون اینرسی آشنای خودمونه. و تابع تمامی قواننین فیزیک اینرسی هم هست: (اینرسی عکس شتابه یعنی مقاومت در مقابل تغییر سرعت در حالت ایده آل یا همون حالت بدون هیچ گونه نیروی محرکه و مقاوم) یعنی اگه به جسمی نیرو وارد بشه، که خوب مشخصه سرعتش تغییر میکنه، ولی اگه تمام نیرو ها حذف بنش جسم دلش میخواد تا ابد الاباد با همین سرعتی داره در خط مستقیم حرکت کنه. و همین اتفاق هم میافته. (من میدونم بیشتر مطالعه کننده های این متن از قشر تحصیل کرده هستند و مطمئنم هم متوجه شدند چی میگم هم من رو درس میدند، پس ملاحظه نمیکنم) حالا اگه ما خودمون رو به یک جسم خیلی بزرگ وصل کنیم که جرمش زیاده، طبیعتا معادله شتابمون (وابسته به صلب بودن پیوند یا انعتاف پذیری اتصال) تابعی میشه از معادله شتاب جسم بزرگ (که در مقابل اعمال نیرو شتاب خیلی کمی میگیره چون جرمش زیاده) و این میتونه تغییر پذیری ما رو در مقابل نیرو های وارده مثل سختی های زندگی، از دست دادن عزیزان، بیماری و و و کاهش بده (و این یعنی حال خوب) این سود جویانه و خود خواهانه ترین دلیلیه که میشه برای افکار دیشب من (پست قبل) در نظر گرفت.
و اما عشق، دوستی، محبت، انسانیت، نوع دوستی، با هم بودن (در مقابل تنهایی) همه این واژگان آشنا و دوست داشتنی هستند، حاصل نزدیکی دارند و حس خوبی در اکثریت ایجاد میکنند. ولی آیا لطافتشون (و معانی دقیقشون) هم به یک اندازه هست؟ آیا میشه گفت عشق یعنی کمک کردن به هم نوع؟ آیا میشه گفت عشق یعنی دوست داشتن یک آدم دیگه (غیر از خودت)؟ آیا میشه گفت عشق یعنی دوستت دارم، یعنی برات میمیرم؟ یعنی سرم رو بگذارم روی شونه هات و برم رو آسمونا؟ آیا میشه گفت میشه گفت عشق یعنی همخوابگی دو یار؟ آیا میشه گفت عشق یعنی من رو دوست داشته باش و فلان هم جنسم رو دوست نداشته باش؟
من (نظر شخصی) عشق رو خیلی گسترده تر از این موضوعات میبینم عشق شامل نوع دوستی و انسانیت و کمک و همراهی و با هم بودن ومحبت و خیلی چیزای دیگه میشه. ولی شامل حسادت و انحصار طلبی و ناراحتی و دلخوری و عصبانیت و عصیان و خیانت و امثالهم نمیشه. عشق حاصلش غم و قصه نیست. حاصلش آگاهی و آزادیه. به قول فریبا (که خودت هم خوب میشناسیش) عشق معنیش این نیست که دو شاخمون رو بکنیم تو پیریز یارمون و انرژی بگیریم و شارژ بشیم. و هر وقت دم دستمون نبود لنگ در هوا بشیم (که شارژم تموم شده و همه غم دنیا روم آوار شده)
عشق زیباییست، عشق آغاز آدمیزادیست
بازم نمیدونم چطور شد که همچین شد. اومدم بنویسم در مورد این که تمام دیشب رو نخوابیدم و پای کامپیوترم مشغول دیدن کانکشن های مختلف رز عزیزم بودم (البته در زمانی که مثل دو کبوتر با هم بقبقو میکردیم، نه الان)
به صورت کاملا اتفاقی (اتفاقی یعنی دلیلش رو نمیدونم، وگزنه هیچ چیز لتفاقی نیست) از تو وبلاگ و کامنت ها و لینک های دوستم و چرخ زدن و کنجکاوی به روش خودم رسیدم به 360
خیلی ها از جمله خود رز قبلا من رو دعوت کرده بودند به 360 ولی به دلیل مشغله و نداشتن جاذبه برای من، نرفته بودم سراغش، ولی دیشب کلی ازش خوشم اومد. اونجا مثل اینجا همه چیز غریبه و ظاهرا مجازی نیست. همه همدیگر رو میشناسند. روز مرگی هایی که خیلی خصوصی نیست مینویسند. از حال هم با خبر میشند. البته یک نکته هم برام جالب بود. هیچ اثری از خودم ندیدم (بر عکس اینجا که تقریبا تمام پستها یه جوری به من ربط داره یا اصلا در مورد منه)
بگذریم، من اونجا نبودم و از قلم افتادم. یادم باشه به رز بگم یادم بده چطور اونجا رو تنظیم کنم و چه لم هایی داره.
در مورد متنی که خوندید، و عشق میتونید کتاب از دولت عشق رو بخونید، نمیگم حرف های منه، ولی توضیحاتش روونه و رک،البته احتیاج به ذهن باز و آمادگی پذیرش مطالبی که تا حالا بهشون فکر نکردید یا خیلی قبولشون ندارید داره. اگر این آمادکی رو در خودتون نمیبینید اصلا سراغش نرید. مثلا: عشق رهاییه، لذت بردن از آسایش و لذت کسیه که عاشقش هستید، جای فکر و بحث داره
بخش مختص رز عزیز: عزیزم، ممنون از لیستی که برام فرستادی. توی لیستت یکی دو نفر هستند که نسبت بهشون نظر منفی نداری (بر عکس بقه که هر کدوم معلومه تو ذهنت آدم حسابی به نظر نمیان) یکیشون رفته سربازی، فکر میکنم یک کمکی هم ازت خوشش میاد، کمی هم خودمونیه، به هر حال مواظب خودت باش. در ضمن بابت ذرت مکزیکی دیشب خیلی ازت معذرت میخوام ولی خودت خوب میدونی که برای ساعت 6 دعوت شده بودم و وقتی با عجله رسوندمت خونه ساعت چند بود؟ فکر کنم حدود 7 بود (1 ساعت تاخیر) و باز هم در ضمن من که نگفتم آدم تنها باشه، گفتم آدم حتی اگر اون اعتقادات قشنگ تو رو نداشته باشه هم، حد اقل در بد ترین شرایط از روی خود خواهیش، به نفعشه به عنوان سیستم دفاعی هم که شده، از این موقعیت استفاده کنه. در مورد کسی که این قدر پست نیست و تازه کلی هم بلند مرتبست (مثل شما) که این مسائل مطرح نمیشه. خود به خود این اصول رو پوشش میده

1387,02,07 تشکر

تشکر میکنیم ... از دوست گلمون که زحمت کشید این صفحه رو از اون ریخت و قیافه تاریک و در هم و عبوس در آورد
اگر چه یک تشکر خشک و خالی کمی (نه خیلی) کم لطفیه. حتما این لطف رز سفید رو جبران خواهم کرد
و ممنون میشم اکه دوستان دیگه هم اگر نظری در بهتر کردنش دارند، دریغ نکنند. مرسی
خیلی حرف برای گفتن دارم. ولی کلا از انشاء خوبی برخوردار نیستم. از انسان برهنه (چه هنگام ورود چه هنگام خروج) از نفت از ذغالسنگ، از عشق، از لذت، ازخوردنی های خوشمزه، رستوران های خوب، از دوست گلم، از ارتباطات انسانی و خوبی ها و سختی هاش، از کودکان، کهنسالان، روانشناسی، مباحث فلسفی، هامیوپاتی و و و
ولی هیچ کدوم از این عناوین این وقت شب (که تازه از مهمونی برگشتم و لیوان چایم رو گذاشتم روی میز کار) منو نکشونده پای کامپیوتری از سه روز پیش روشنه و آن لاین
اومدم حاصل زحمات امروز رز رو یک بار دیگه ببینم. البته نمیدونم کامنتی که ساعت 18:10 گذاشته از کامپیوتر من گذاشته یا به محض رسیدنخونه برام نوشته. به هر حال دستش درد نکنه. تا حالا که این آخرین یادگاری بوده که ازش دارم. شاید اونی که میخواست در نیومده باشه (آخه دوستم توقعش بالاست) ولی از اونی که من پارسال عید سر هم کرده بودم خیلی بهتره (و حرفه ای تر)
دلم براش خیلی تنگ شده. تو راه که داشتم برمیگشتم خونه داشتم با خودم فکر میکردم "چطور میشه همچین میشه؟" چجوری مشه لذت برد، دوست داشت، ولی گیر نکرد، عادت نکرد، زخمی نشد، چجوری میشه راحت و بی دلواپسی اومد، و راحت بی دلواپسی رفت. چجوری میشه پذیرفت که همینه که هست و با تمام این مسائل من (تو، ما، شما، ایشان) باید زندگی کنیم و دنیا به خاطر ما نمی ایسته. مثل تولد، مثل مرگ. وقتی که میایم با کله پا آویزون کردن و در باسنی زدن ازمون پذیرائی میشه، به زور ریه مون رو خالی میکنیم تا خفه نشیم، عر میزنیم، گریه میکنیم و تلاش میکنیم زنده بمونیم (و تمام اینها غریزی و بدون تصمیم و فکر انجام میشه) لخت و گرسنه: این دو خاصیت رو همه آدمها دارند. دلتنگ و خسته: این دو حس هم سراغ خیلی آدم ها میاد. ولی آیا دنیا برای ما می ایسته؟!! نه و هر کس بمونه، بایسته، جا بزنه: جا مونده
پس اصلا چرا اومدیم؟ به کجا و کی میریمش رو کاری ندارم. کار داشته باشم هم سوادم قد نمیده. وقت رفتن هم برهنه و تنها میریم. پس چی شد؟ اون دوستانی باهاشون آشنا شدیم. اونایی که دوست داشتیم و براشون عزیز بودیم! داراییمون. دانستنی مون. و و و
من معتقدم بهترین کاری که تو این مدت کوتاه که مهمون همیم (و مهمون زمین) میشه کرد اینه که خیلی چیزا یاد بگیریم، خیلی کارای ارزشمند بکنیم و برای خودمون و وقتمون (که مثل برق و باد میگذره) ارزش قائل بشیم
به چیزای دیگه هم فکر کردم: اگر آدم ها با اون چیزی که بهش اعتقاد دارند (حلال هر چیزی که باشه، من بهش میگیم یک قدرت معنوی و ماندگار که همیشه قابل اعتماد باشه: خدا) ارتباط عاطفی برقرار کنند، یار معتمدشون و عشق ته دلشون اون باشه. هیچ وقت احساس تنهایی و بی چارگی سراغشون نمیاد. شاید اون موقع خیلی راحت تر بشه پذیرای مشکلات انسان بودن و نفس کشیدن و زندگی کردن بود
و من فکر میکنم این ضعف ما مقابل دوری یا از دست دادن عزیزان (چه مرگ چه حجران) ناشی از نداشتن این ارتباط نزدیک با قدرت مطلق هستی باشه
خیلی ها میان اینجا سر میزنن و من رو از نظراتشون مستفیض نمیکنند. لطفا قابل بدونید، وقت بذارید، نظر بدید. ممنون میشم