۱۳۸۷/۰۱/۲۶

1387,01,26 آرزو

سقف آرزو های ما
بلند پروازی، رسیدن به هدف را دشوار میکند .
آرزو میکنیم، آرزو های کوچک و بزرگ. آرزو هائی که گاه رنگ خیال میگیرند. آرزو کردن را از کودکی آموختیم. جلوی در مغازه به پهنای صوتمان اشک میریختیم و آرزو میکردیم که ای کاش پدر و مادرمان این اسباب بازی را برایمان بخرند. وقتی کوچک بودیم بسیار آرزو میکردیم و زود تر از آنچه فکر کنیم از خیرش میگذشتیم و سراغ آرزوی دیگری میرفتیم. در کودکی میدانستیم که راه دستیابی به آرزو های کوچکمان، گریه کردن است، حال آنکه اکنون نمیدانیم از کدام راه برویم تا به آرزو هایمان برسیم .
در واقع آرزو میکنیم اما زمانی که بر آورده نمیشود ایراد را در آرزوی خود نمیابیم و شدیدا مایوس میشویم. غافل از این امر که آرزو کردن فوت و فن خاص خودش را دارد و مانند هر چه در این جهان هست، حساب و کتاب دارد. اما یک سوال پیش میاید و آن این است که این آرزو کردن چیست که آدم های روزگار بر سر آن سر و دست میشکنند؟
آیا در راه رسیدن یا نرسیدن، دلواپس آرزو هایتان میشوید؟ یا اینکه به خود میگوئید، آرزو هایتان دچار تقدیر سرنوشت شده اند و میگوئید که قضا و قدر جلوی آنها را گرفته تا برآورده نشوند. چه بسا نمیدانید شاید اگر برآورده شوند روزگارتان سیاه تر از پر کلاغ شود. گاهی آنقدر دنبال آرزو هایتان میدوید که یادتان میرود، زندگی مثل یک دیکته پر غلط است، مینویسی و پاک میکنی. غافل از این که یک روز اعلام میکنند: وقت تمام شد! ورقه ها بالا ... یا که نه، آرزوی بزرگی میکنید و یادتان میرود آرزو های بزرگ آنقدر باید مقاوم باشند تا تیشه سخت روزگار آنها را از پای در نیاورد.
آیا شما نیز آرزو میکنید و تا زمانی که برآورده نشود میایستید و فقط به آرزو هایتان با نگاه مظلومانه ای مینگرید؟ شما نیز هنوز در پیچ و خم آرزو ها متوجه نشده اید که سقف آرزو هایتان را در چه حدی تعیین کنید؟ آیا آنقدر آرزو هایتان بزرگ است که حتی جرأت بر زبان آوردن آن را نیز ندارید؟ که راستی آرزو چیست و چه آرزوئی بکنیم تا برآورده شود؟ آرزو شاید آن چیزی که در سخت ترین موقعیت ها فکر رسیدن به آن را در ذهن پرورش میدهیم و آنقدر به آن توجه میکنیم تا در همین لحظه، همین حال آن را بیابیم. حتی اگر یافتنش سخت باشد. حال با تمام هیجانی که آرزو کردن دارد، چه آرزوئی بکنیم که وقتی به آن رسیدیم آنقدر خسته نباشیم که آرزویمان همه شور و شعف خود را از دست داده باشد
از دوستی شنیدم که میگفت: هر روز آرزو میکردم. آرزو هایم را میگفتم و مینوشتم، فکر میکردم فقط باید آرزو کنم. آرزو میکردم، یکی پس از دیگری، جوری که آرزو هایم روی هم انباشته شده بود. آرزو های اولم شاکی شده بودند و میگفتند از خیر ما بگذر، ما که برآورده نمیشویم، پس آرزو هایت را پس بگیر تا ما ها شویم. اول فکر میکردم آرزو هایم خسیس هستند و خودشان نمیخواهند برآورده شوند تا از قید و بند من رهائی یابند، اما گوئی اشتباه میکردم، آرزو هایم از زیر کار در برو نبودند. این من بودم که آرزو های بزرگی میکردم، اما تلاش های کوچکی. میتوانم بگویم اصلا تلاش نمیکردم. در واقع من تلاشی نکرده بودم، فقط آرزو هایم هر روز مرتفع تر میشد و تلاش هایم روی زمین مانده بود. فکر کنم دچار خواب غفلت شده بودم، چرا که آرزو هایم هر روز بزرگ تر میشد و من در غفلت خویش غرق بودم. فکر میکردم اگر مدام آرزو هایم را تکرار کنم و دست به هیچ تلاشی نزنم حتما برآورده خواهد شد، اما اشتباه میکردم .
در واقع نه تنها من بلکه همه آدم ها باید سقف آرزو هایشان را تعیین کنند تا توانند چراغی به آن آویزان کنند و فراموش نکنند آرزوی هر شخصی وظیفه هدایت او را بر عهده دارد و راه رسیدن به آرزو ها این است که به جای متکی بودن به شانس و اقبال، برای رسیدن به آن برنامه ریزی کنیم. چه بسا اگر برای آرزو هایمان در زندگی برنامه ریزی کنیم، هدفی میشود که آینده مان را رقم میزند و اگر درست آرزو کرده باشیم، زندگی مان شیرین خواهد شد. به قول آنتونی رابینز: آرزو ریشه حیات ماست، اگر چه این ریشه حیات، ما را به تدریج میسوزاند ولی همین ریشه مایه زندگیست.
از همین امروز تصویر زندگی آینده مان را فوق العاده ترسیم کنیم. ریشه حیاتمان را زیبا آبیاری کنیم. به خودمان قول دهیم آرزو هائی کنیم که تا حدودی برای دست یافتن آنها مطمئن باشیم و نگذاریم یاس و نا امیدی آنها را آبیاری کند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اصلا سراقش نرفتم
خودش حواصش
من شرایت
ندای درونی مصخره من رو هم کله
به حر حال
vaghean ke!!!!