۱۳۸۷/۰۲/۰۷

1387,02,07 تشکر

تشکر میکنیم ... از دوست گلمون که زحمت کشید این صفحه رو از اون ریخت و قیافه تاریک و در هم و عبوس در آورد
اگر چه یک تشکر خشک و خالی کمی (نه خیلی) کم لطفیه. حتما این لطف رز سفید رو جبران خواهم کرد
و ممنون میشم اکه دوستان دیگه هم اگر نظری در بهتر کردنش دارند، دریغ نکنند. مرسی
خیلی حرف برای گفتن دارم. ولی کلا از انشاء خوبی برخوردار نیستم. از انسان برهنه (چه هنگام ورود چه هنگام خروج) از نفت از ذغالسنگ، از عشق، از لذت، ازخوردنی های خوشمزه، رستوران های خوب، از دوست گلم، از ارتباطات انسانی و خوبی ها و سختی هاش، از کودکان، کهنسالان، روانشناسی، مباحث فلسفی، هامیوپاتی و و و
ولی هیچ کدوم از این عناوین این وقت شب (که تازه از مهمونی برگشتم و لیوان چایم رو گذاشتم روی میز کار) منو نکشونده پای کامپیوتری از سه روز پیش روشنه و آن لاین
اومدم حاصل زحمات امروز رز رو یک بار دیگه ببینم. البته نمیدونم کامنتی که ساعت 18:10 گذاشته از کامپیوتر من گذاشته یا به محض رسیدنخونه برام نوشته. به هر حال دستش درد نکنه. تا حالا که این آخرین یادگاری بوده که ازش دارم. شاید اونی که میخواست در نیومده باشه (آخه دوستم توقعش بالاست) ولی از اونی که من پارسال عید سر هم کرده بودم خیلی بهتره (و حرفه ای تر)
دلم براش خیلی تنگ شده. تو راه که داشتم برمیگشتم خونه داشتم با خودم فکر میکردم "چطور میشه همچین میشه؟" چجوری مشه لذت برد، دوست داشت، ولی گیر نکرد، عادت نکرد، زخمی نشد، چجوری میشه راحت و بی دلواپسی اومد، و راحت بی دلواپسی رفت. چجوری میشه پذیرفت که همینه که هست و با تمام این مسائل من (تو، ما، شما، ایشان) باید زندگی کنیم و دنیا به خاطر ما نمی ایسته. مثل تولد، مثل مرگ. وقتی که میایم با کله پا آویزون کردن و در باسنی زدن ازمون پذیرائی میشه، به زور ریه مون رو خالی میکنیم تا خفه نشیم، عر میزنیم، گریه میکنیم و تلاش میکنیم زنده بمونیم (و تمام اینها غریزی و بدون تصمیم و فکر انجام میشه) لخت و گرسنه: این دو خاصیت رو همه آدمها دارند. دلتنگ و خسته: این دو حس هم سراغ خیلی آدم ها میاد. ولی آیا دنیا برای ما می ایسته؟!! نه و هر کس بمونه، بایسته، جا بزنه: جا مونده
پس اصلا چرا اومدیم؟ به کجا و کی میریمش رو کاری ندارم. کار داشته باشم هم سوادم قد نمیده. وقت رفتن هم برهنه و تنها میریم. پس چی شد؟ اون دوستانی باهاشون آشنا شدیم. اونایی که دوست داشتیم و براشون عزیز بودیم! داراییمون. دانستنی مون. و و و
من معتقدم بهترین کاری که تو این مدت کوتاه که مهمون همیم (و مهمون زمین) میشه کرد اینه که خیلی چیزا یاد بگیریم، خیلی کارای ارزشمند بکنیم و برای خودمون و وقتمون (که مثل برق و باد میگذره) ارزش قائل بشیم
به چیزای دیگه هم فکر کردم: اگر آدم ها با اون چیزی که بهش اعتقاد دارند (حلال هر چیزی که باشه، من بهش میگیم یک قدرت معنوی و ماندگار که همیشه قابل اعتماد باشه: خدا) ارتباط عاطفی برقرار کنند، یار معتمدشون و عشق ته دلشون اون باشه. هیچ وقت احساس تنهایی و بی چارگی سراغشون نمیاد. شاید اون موقع خیلی راحت تر بشه پذیرای مشکلات انسان بودن و نفس کشیدن و زندگی کردن بود
و من فکر میکنم این ضعف ما مقابل دوری یا از دست دادن عزیزان (چه مرگ چه حجران) ناشی از نداشتن این ارتباط نزدیک با قدرت مطلق هستی باشه
خیلی ها میان اینجا سر میزنن و من رو از نظراتشون مستفیض نمیکنند. لطفا قابل بدونید، وقت بذارید، نظر بدید. ممنون میشم

۱۳ نظر:

ناشناس گفت...

Rosei, I want to check if I can post something here.
Goli

ناشناس گفت...

You can ;) )(white name please)

ناشناس گفت...

گاهی اوقات منطقی بودن زیاد
، آدم رو از بهترین چیزهایی که میتونه داشته باشه محروم میکنه. سعی نکنید با همه چیز منطقی برخورد کنید واقعا سخته که آدم بتونه تمام مسائلش رو منطقی حل کنه حتی اگه نتیجه بهتری هم داشته باشه اونطور که باید آدم رو راضی نمیکنه. به قول خودتون تو این دنیا مهمونین . پس چرا باید همه چیز منطقی باشه وقتی خیلی چیزهای بدیهی تو این دنیا منطقی نیست.قدر لحظاتتون رو بدونید. حس میکنم الان به یاد خدا افتادین فقط به خاطر اینکه از فکر کردن به شرایطتون خسته شدید و دنبال یه راه گریز هستین تا فکرتون رو منحرف کنه. خیلی خوبه که خدا رو پیدا کردین به شرط اینکه مجدود به دوره نقاهت نباشه.

ناشناس گفت...

متشکرم. من خدا رو همیشه در نظر داشتم. اصل منظور من توکله و این که به جای این که به اشیاء و آدم ها دل ببندیم، دلبستگی اصیل تر، پایدار تر و قابل تکیه تری داشته باشیم. با نظرتون در مورد بعد از نقاهت موافقم. مرسی

ناشناس گفت...

Don't go for looks,
they can deceive
Don't go for wealth
even that fades away.
Go for sum1 who makes u
smile becoz only a smile makes
a dark day seem bright..


دنبال نگاه ها نرو،
ممکنه فریبت بدن
دنبال ثروت نرو
چون حتی ثروت هم یه روزی نا پدید میشه
دنبال کسی برو که باعث میشه لبخند بزنی
چون فقط یه لبخنده که میتونه
باعث بشه یه روز خیلی تاریک، کاملا روشن به نظر بیاد

ناشناس گفت...

هيچگاه نگذار در كوهپايه هاي عشق كسي دستت را بگيرد كه احساس ميكني در ارتفاعات آنرا رها خواهد كرد

ناشناس گفت...

اسفند دود می کند
تا گم شود
- بویم -
که عطر گمشده اش بود
...
(محمدعلی بهمنی)

ناشناس گفت...

سلام.صبح به خير.خوبي؟(اميدوارم كه شده باشي!)
اولا كه من كاري نكردم.قابلي نداشت.بازم خيلي جاي كار داره به نظرم.
دوما اون كامنت رو از كامپيوتر خودت گذاشتم!!!
در مورد نوشته ت و اينكه چه جوري ميشه لذت برد ولي عادت نكرد كه بعدش سختي كشيد هم من خيلي فكر كردم.ميدوني به نظر من آدمها خيلي زود دچار وابستگي ميشن.اين وابستگي مي تونه به يه مداد باشه يا به يك ادم!
البته وابستگي به مداد خوب خيلي كمتره.وقتي مداد محبوبت تموم شد يا گم شد، ميري يكي ديگه ميخري.حتي سعي مي كني يكي كه دقيقا شبيه همون باشه بخري.
در مورد ادمها هم همينطوره.آدمها مجموعه اي از رفتارها و عكس العملها هستن.وقتي يكي رو كه دوست داري، رو به هر دليلي از دست ميدي، شايد بري دنيال اينكه يكي ديگه رو پيدا كني كه شبيه اون باشه(ظاهري، اخلاقي و ...)ولي نميشه...چون هر ادمي خاصه.هر آدمي منحصر به فرده.خيلي از كارهاي من كه براي ديگران عذاب آوره، شايد براي تو لذتبخش باشه و برعكس.من ممكنه با يكسري از رفتارها و كارهاي تو حال كنم ولي يكي ديگه حتي نتونه يك لحظه هم تحمل كنه...
بعدشم به نظر من آدم وقتي يكي رو دوست داره خيلي از رفتارهاش به نظرش دوست داشتني ميان...
من فكر مي كنم ما اومديم اينجا كه زندگي كنيم.هر كدوممون به يه دليلي اومديم اينجا.بايد توي زندگيمون اون كارمون رو انجام بديم و بعدش از اينجا ميريم.به همديگه كمك كنيم.همديگه رو دوست داشته باشيم.براي زندگيمون تلاش كنيم و سعي كنيم به خواسته هاي معقولمون برسيم.توي اين مدت اينجا بودنمون احتياج به همراه داريم.احتياج به يكي كه باهامون باشه.بعدش هم كه خوب دونه دونه ميريم.يكي زودتر و يكي ديرتر...ولي همه ميريم.
خدا منبع آرامش خيلي خوبيه.من هيچ موقع آدم مذهبي نبودم.ولي هميشه خدا رو قبول داشتم و به يكسري چيزها و عقايد پايبند بودم.اين مدت به طرز وحشتناكي به خدا نزديك شدم.آره چون تنها بودم و ترسيده بودم.چون دلم نميخواست با هيچ كسي حرف بزنم و مود قضاوت واقع بشم.به خدا نزديكتر شدم.آرامش فوق العاده اي حس كردم.شايد به همين دليل بود كه تونستم ظاهر خودم رو زود جوع و جور كنم.به قول رفيقمون"به تعداد ادمهاي روي زمين راه هست براي رسيدن به خدا"من راه خودم رو پيدا كردم و سعي كردم به خدا نزديك بشم.الحق هم جوابم رو گرفتم.به قول پسرخاله جان آدم نسبت به هر چيزي عقيده پيدا كنه و براش انرژي بفرسته، جوابش رو ميگيره!
انقدر بهش نزديك شدم و باهاش حرف زدم كه تونستم انقدر قوي بشم كه خودم رو كنترل كنم.خودت كه ديدي، من اگه قرار بود روي روال هميشه باشم كه بايد اين چند روزه همش گريه مي كردم و موقع خداحافظي زااار ميزدم و بغض ميكردم.نمي گم بغض نكردم.چرا بغض كردم ولي خودم رو حفظ كردم كه دوباره جلوي تو فرتي اشكهام نريزه پايين.
مي گن تا خدا نخواد برگي از درخت نميوفته زمين.من اين چند وقته خيلي قرآن خوندم(همون كه خودت بهم دادي)توش خيلي نوشته بود خدا به هر كاري دانا و تواناست.وقتي خدا بخواد هر اتفاقي ميوفته...من قبول دارم.ولي بازم ميگم براي اينكه يك اتفاقي بيوفته و خدا برام بخواد، خودم هم بايد يك حركتي بكنم.من بايد تلاشم رو بكنم.خدا هم جوابم رو ميده و برام ميخواد!!!
هرچقدر هم كه به خدا نزديك باشي، بازم وقتي يك عزيزي رو به هر عنواني از دست ميدي، به هم ميريزي.چون كمترين چيز يك رابطه عادته.تا اون عادتها ترك بشن، اون دلتنگي و ناراحتي هم هست.حالا واي به حال اينكه يه حسي هم توي اون رابطه بوده باشه...
به نظر من هم ميشه خدا رو دوست داشت و هم بنده خدا رو و هم نعمتهاي خدا رو.اينجوري نيست كه من اگه خدا رو دوست دارم پس نبايد بنده هاش و طبيعت و چيزهايي كه خدا به وجود آورده رو دوست داشته باشم!
من هم خدا رو دوست دارم.هم بنده هاش رو و هم همه آفريده هاش رو.با لذت بردن از هركدوم از آفريده هاش(مثلا رفتن به كوه و جنگل و يا لذت بردن از وجود يكي از بند هاي خدا)خدا رو شكر مي كنم و بيشتر هم يادش مي كنم!
نميدونم نوشته هاي من ربطي به متنت داشت يا نه؟ولي شروع كردم به نوشتن و اينها اومد.تازه اينها حرفهايي بود كه ميشد اينجا بزنم.بقيه رو نميشه اينجا بنويسم...

ناشناس گفت...

راستي يادم رفت بگم...اون موقع كه تو داشتي اين پست رو مينوشتي منم بيدار بودم و پشت پنجره نشسته بودم و كلي يادت بودم...ياد تو و اينكه چرا برام ذرت مكزيكي نخريدي...
هاااااااااااااااااا
هاااااااااااااااااا
هاااااااااااااااااا
شوخي كردم....
كلي يادت بودم و دلم هم برات خيلي تنگ شده بود و همش داشتم به اتفاقهاي اين چند روز فكر مي كردم...

ناشناس گفت...

راستي يادم رفت بگم:
خيلي خوبه آدم معتمدش و عشق ته دلش خدا باشه.خدا نه به ادم خيانت مي كنه، نه كلك ميزنه و نه دورغ ميگه...
ولي خدا خودش گفته كه تنها نباشين...خودش گفته براي هر كدومتون جفتي از جنس خودتون آفريديم كه احساس تنهايي نكنين...
خودش گفته از وجود هم لذت ببرين(البته حلالش)
وقتي من ميگم خدا رو قبول دارم و دوسش دارم، پس بايد حرفهاش رو هم قبول داشته باشم...
چه جورياست چون خدا گفته دزدي نكنين و دروغ نگين و سر هم كلاه نذارين و ...حرفش رو گوش مي كنيم(يا حداقل سعي مي كنيم كه گوش كنيم)ولي وقتي ميگه تنها نباشين و يك همراه داشته باشين، حرفش رو قبول نداريم و ميگيم اگه شراكت خوب بود، خدا هم شريك داشت!!!
من كلي كار دارم.هي يادم مياد و ميام مينويسم و هي ميرم و هي ميام...
در ضمن كامنتدونيت ده بار يك بار باز ميشه.علت اينكه كامنتهات كمه هم شايد اينه كه نميتونن كامنتدونيت رو باز كنن.من خودم جووووونم بالا اومد...

ناشناس گفت...

سلام.
من با نظر شما موافقم ولي خيلي سخته كه عملي بشه. خيلي خوبه كه آدم بتونه انقدر خودش روبالا بكشه كه دلبستگيهاش روكم كنه و به همه چيز به ديد داراييهاي موقت نگاه كنه اون وقته كه ديگه دل كندن از اونها انقدر سخت و جانفرسا نيست.براي اين كار آدم بايد خيلي رو خودشو اعتقاداتش كار كنه.
موفق باشي.

ناشناس گفت...

سلام به روی ماهت. من تا همین الان خواب بودم. تو پست بعدی حتما جواب بعضی قسمتهای متنت رو میدم. مرسی که وقت گذاشتی (با این که میدونم سرت شلوغه)

ناشناس گفت...

سلام
منم شایذ از اون دسته آدم هایی باشم که همه ی نوشته های رز و نوشته های شما رو خوندم و می خونم و کاملا در جریان هستم ولی تا بحال کامنت نمی =ذاشتم شاید فقط یکبار اونم به اون دلیلی که شما قید کردی بخ این دلیل که من معمولا وبلاگ های مورد علاقه ام رو آفلاین می خونم و فرصتی برای کامنت دادن ندارم
ولی یه چیزی...
این پست شما بدجوری حرف دل منو و حال و روز این چند وقتم بود ولی مثل اینکه جواب قانع کننده ای نداریم براش نه من و نه شما... از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر...